تا يادم نرفته ... (2) مشكل كم آبي و راه حلهاي سوراخ دار
1
دوستي دارم، از آن قماش كه غصهي بشريت را خوردن توي
خونشان است. و چون ايراني است طبيعتاً حوزهي اصلي
غمخواريش ايران است. اما از آنجا كه به دلسوزي دچار و
آلوده است اگر يك روز مصيبت تازهاي در ايران رخ ندهد
(البته ميدانم كه چنين روزهايي پيش نميآيد، اما
منظور مصيبتهاي بديع است و نه اينها كه از فرط تكرار
جزء امور روزمره شدهاند)، و اگر ضايعه و حادثهي
دلخراشِ به درد بخوري گيرش نيايد براي جلوگيري از
خماري همهي روزنامهها را ورق ميزند و به همهي
راديوها گوش ميدهد تا بالاخره گوشهاي از اين دنيا
فاجعهي دندانگيري گير بياورد و اموراتش را بگذراند.
اين دوست حتا از نان شب و بازي روزِ زن و بچهاش هم
ميزند تا غم عالم را بخورد. غمخواريش هم در طي دوراني
كه من ميشناسمش تغييراتي كرده است. قديمها كه بازار
امپرياليسم جهانخوار و طبقهي كارگر هيچندار گرم بود
تلاشش اين بود كه كارگران را اول به اعتصاب تشويق (واز
اين طريق بيكار) كند تا بعد با كمك دهقانان و يك مشت
آدم بيكار شدهي ديگر آنها را سركار بگذارد. بعد هم
دوران نجات خلقها شد. اما چون ناجي زياد و خلق كم بود
تلاش ميكرد تا از اهالي گناوه و بندر ديلم و بندر ريگ
و كرگوشكي و كُنارتخته گرفته تا مردم نشتارود و
كپورچال و شيرآباد و از اين قبيل خلق درست كند تا بعد
كه گرفتار خلقيت شدند اول متحد و بعد آزادشان كند.
اين تلاشها البته چندان موفقيتآميز نبود؛ آخر انصافاً
هم كه نگاه كنيد مثلاً خلق كنارتخته چرا بايد علاقمند
به اتحاد با خلق درياكناري كه اصلاً نميداند كجاست
باشد؟ مردم كه بيكار نيستند!
خلاصه دوست من چون توي ذوقش خورده بود رفت زن گرفت. از
آن به بعد (به دليل همان درد بيدرماني كه گفتم) فكر و
ذكرش حمايت از زنان و رهايي آنها از دست مردسالارها
شد. در ضمن حفاظت از محيط زيست را هم به عنوان تفريح
آخر هفته برگزيد. اين دوست انقلابي من در مورد اول،
يعني نجات زنان قدم بزرگي برداشت و از همسرش جدا شد.
اما هنوز دست از سر محيط زيست برنداشته و مدام غصهي
نسلهاي منقرض شدهي مگس و آلودگي آبهاي فاضلاب و
پرندگان بيخانمان و اين چيزها را ميخورد! البته
نگراني اساسيش كم آبي در ايران و فكر و ذكرش يافتن
راهي براي رفع اين مشكل بود و هست.
2
تابستان سال پيش كه در ايران بودم همه جا صحبت از كم
آبي بود. در تهران روزي چند ساعت آب يكي از محلهها را
قطع ميكردند تا كم آبي به همه برسد و در اصفهان
مرغابيها كف زاينده رود قدم آهسته ميرفتند. با اين
حال خانهاي نديدم كه يكي دو شير آبش چكه نكند.
با ديدن شيرهاي آب چكان ياد دوران درس و مشق
ميافتادم. آن وقتها يكي از اوجهاي علم و محاسبه رسيدن
به حل مسائل بغرنج رياضي بود. و همه دير يا زود به اين
مسئله ميرسيديم كه؛ حوضي با فلان ابعاد داريم كه شير
آب و راه آبش همزمان باز است. يعني فلان قدر آب به آن
وارد و بيسار قدر آب از آن خارج ميشود. بعد ما بايد
مينشستيم و حساب ميكرديم كه اين حوض كي پر يا چه
ميدانم كي خالي ميشود!
كار علمي را ميبينيد؟!
حالا را نميدانم، اما اينها مال دوران سلطنت بود و
اوج علمآموزي ما محسوب ميشد! بعد ميگويند چرا
انقلاب ميكنيد! شما بوديد نميكرديد؟ نه، جداً؟! باور
كنيد اگر آپارتمان نشيني مُد و حوض منسوخ نشده بود
اينقدر انقلاب داشتيم كه اضافهاش را ميشد همراه خرما
و پسته صادر كرد! آدم عاصي كه سلطنت و غير سلطنت حاليش
نيست!
حالا من كاري ندارم، اما خودتان كلاهتان را قاضي كنيد؛
يك ابله بيكاري آب تسويه شده را يكراست ميريزد توي
فاضلاب آن وقت از ما ميخواهند به جاي اندازهگيري
ميزان حماقتش بنشينيم كنار حوض و ببينيم كي پر و خالي
ميشود! معلوم است كه آدم عاصي ميشود و ميزند شيشهي
بانكها را ميشكند و مرگ بر شاه ميگويد! شما را هم
كنار حوض علاف كنند خونتان به جوش ميآيد و ميرويد
توي خيابان و مرگ بر شاه ميگوييد. البته ميدانم كه
شاه خيلي وقت است مرده اما خوب، چه ميدانم بالاخره
ميرويد و يك چيزي ميگوييد دلتان خنك شود!
حالا كار ندارم، ما كه نابغه نبوديم اما آدم پسر
فيثاغورث كه هيچ، خود شخص فيثاغورث هم كه باشد، با اين
مشغلههاي بيهوده، گوساله ميشود. بگذريم. فقط بگويم
كه به نظر من مشكل كم آبي ما از همان كلاسها شروع شد!
چون خيلي از ما به جاي اين كه بنشينيم و اين مسئله را
روي كاغذ حل كنيم، ميرفتيم خانه و آن را با حوض
خودمان امتحان ميكرديم؛ نتيجهاش را هم كه ديديم و
ميبينيد.
غرض اين كه من با ديدن شيرهاي آبي كه در هر خانهاي و
همه جا چكه ميكرد نشستم و با جمع كردن همهي علمي كه
تحصيل كرده بودم حساب كردم و به اين نتيجه رسيدم كه
بله، واقعاً جمع اين چكهها ضرب در فلان قدر ساعت و در
فلان قدر خانه يك چيزي ميشود حدود خيلي زياد! تازه
دست كم را هم كه بگيريم باز از زياد بيشتر ميشود!
كاري هم به شاه و غير شاه ندارم.
3
اين دوست غمخوار من زماني فكر كرده بود تعدادي پمپ آب
فرسوده و خراب را، كه اينجا، در آلمان، دور ميريزند
جمع كند و پس از تعمير به ايران بفرستد تا به اين
ترتيب مشكل كم آبي حل شود! البته همان اول كار چون به
ياد مشكلات گمرك و حمل و نقل و اينها افتاد قدم
عملياي برنداشت اما از همان ساعت كه اين فكر به سرش
زد ديگر خود را منجي لبها و زمينهاي تشنه و تركخورده
احساس ميكرد و در هر فرصتي با حرارت و هيجان اين
راهحل كمي تا قسمتي انقلابي (و البته غير عملي) را
براي ديگران توضيح ميداد.
روزي، تازه از ايران برگشته بودم، ديدمش و تا شروع كرد
صفحهي پمپ آب را بگذارد نميدانم از سر چه حماقتي ـ
شايد بر اثر همان كنار حوض نشستنها ـ از دهنم در رفت و
گفتم، اي بابا بي خيال، آب كجا بود با پمپ بكشي بالا؟
يك چمدون واشر ببر ايران و جلو اين آبها را كه با زحمت
بالا كشيدن و دارد دوباره در ميرود بگير! از آن موقع
شيرهاي آبي كه چكه ميكنند و ضرورت تعويض واشرهاي
فرسوده ترجيح بند سخنرانيهاي نجات بشري اين دوست ما
شده! و هر جا هم واشري پيدا ميكند ميگذارد توي جيبش.
من چند روز پيش كه شير آب خانهمان چكه ميكرد ياد اين
حكايت افتادم و فكر كردم تا يادم نرفته آن را براي شما
نقل و خواهش كنم اگر جايي واشري پيدا كرديد؛
ـ اگر در خارج هستيد كه بفرستيد براي اين دوست من تا
ببرد ايران و مشكل كم آبي، يا بهتر گفته باشم «هدرآبي»
مملكت را حل كند!
ـ اگر هم در داخل تشريف داريد باز هم بفرستيد تا همراه
واشرهايي كه اينجا جمع كرده برايتان بياورد و ضمن حل
مشكل هدر آبي خودتان، درد نجات بشري و محيط زيست نجاتي
خودش هم كمي تسكين پيدا كند!
خلاصه هم ثواب دارد و هم راه دوري نميرود!