درسهايي از ادبيات (3)
درسي براي داستان ننوشتن
داستان نوشتن، نه اين كه از انسان نوشتن است، كار
دشواري است. انسان، يعني همين بشر دو پا، فيالواقع
عجيبِ هشتم است. تازه آن عجايب هفتگانه هم مگر نه كار
همين آدميزاد است؟
خلاصه، نوشتن از انسان سخت است. براي سهولت
، از ديوار هم كه بنويسيد، بالاخره يكي، مال شما باشد
پشتش گوش خوابانده، مال خود ش باشد در پناهش سري
بريده و مال ديگران يا همگان باشد از آن بالا رفته
يا، دستش نرسيده باشد كنارش شاشيده. غرض اين كه داستان
نويس از ديوار هم كه بنويسد باز سر از آدمي در ميآورد
كه آفرينندهاش هم سر از كارش در نميآورد.
حالا نه اين كه داستان نوشتن خودش كم مشكل
است، مجسم كنيد يكي بنشيند و داستان موجوداتي را
بنويسد كه عادات عجيب دارند و در مكانهاي نامأنوس
كارهاي غريب ميكنند.
مصيبت است اين كار، باور كنيد!
توصيهي سادهي من اين است كه اصلاً به فكر داستان
نوشتن نباشيد. اما اگر داستانتان گرفته باشد كه خوب
ديگر كاريش نميتوان كرد. با اين حال شما را به خدا به
خودتان رحم كنيد و سراغ آدمهاي عجيب و غريب نرويد.
همين آدمهاي معمولي دور و برتان هر چه باشند در
احوالشان دقيق كه بشويد به اندازهي كافي غريب هستند.
از اين گذشته ما خوشبختانه، از بركتِ نميدانم چي،
نويسندگان توانايي داريم كه اين بار را بر دوش ميكشند
و نميگذارند ادبيات رو به جهاني شدن ما از اين بابت
هم از ممالك همجوار چيزي كم و كسر داشته باشد.
از اين نوع آثار اخيراً كتابي به دستم رسيد
به نام «زن فرودگاه فرانكفورت» كه همين يكي دو روز پيش
از خواندنش فارغ شدم. و براي اين كه شما هم از خواندنش
فارغ شويد يكي از داستانهايش را برايتان به اختصار شرح
ميدهم. كتاب، مجموعه داستاني است از منيرو روانيپور
كه «نشر قصه» در پاييز 1380 به عنوان گامي در جهت
شناخت «عجيبِ هشتم» روانهي بازار كرده است.
داستان اول كتاب، «كافهچي»، حكايت زن و
شوهري است كه ده سال است با هم ازدواج كردهاند و پسري
پنج ساله دارند. روانيپور براي نشان دادن ستم و از
اين حرفهايي كه بر زن ميرود و رفتار مردسالارانه و از
اين حرفهايي كه مرد مرتكب ميشود گاهي زن را كافهچي،
مرد را مشتري و خانه را كافه مينامد. اين نكته را
گفتم كه هم مسماي نام داستان دستگيرتان شود و هم توجه
خوانندگان تازهكار و ناآشنا با زبان استعاره و تلويح
را، به اين ترفند ظريف و پوشيده جلب كرده باشم. تا اگر
توصيههاي من كارگر نشد توشهي راهِ نوشتنشان فراهم
شده باشد.
اما اگر خيال كردهايد كه ساكنان اين خانه
از همين موجودات معمولياند سخت در اشتباهايد. در اين
خانه همه چيز و همه كس چناناند كه به خواب هم
نديدهايد. نويسنده كه ظاهراً خود به اين غرابت واقف
است، همان گونه كه رسم اين فن است، با هنرمندي خواننده
را آرام آرام با اين دنياي شگفتيها آشنا ميكند؛ ابتدا
ميفهميم كه «صداي زن پايين بود.»(ص8) (خود آپارتمان
در يكي از برجها و خيلي بالا بوده) بعد باخبر ميشويم،
زن يك بار براي كاري درِ يخچال را باز كرده و «با دو
انگشت گردن شيشه خالي را جوري گرفته بود كه انگار عقرب
است.»(ص8) البته چون شيشه گردن ندارد ما فرض ميكنيم
منظور بطري بوده. اما اين نكته مهم نيست. مهم يكي از
مشغوليات زن، يعني گردن عقرب گيري، است كه به اين
ترتيب با آن آشنا ميشويم.
اين طور كه پيداست زن سواي عقرب با حيوانات
ديگر هم الفت و آشنايي دارد. زيرا يك بار كه صدايي از
جايي بلند شد زن فوراً دريافت كه «نه، اين صدا، صداي
شير نيست.» (ص9) البته از آنجا كه صحبت از حمام و دوش
گرفتن هم در ميان بود بعيد نيست كه منظور نويسنده صداي
آب بوده باشد.
در ادامهي معرفيِ اعضاي خانواده به وروجكي
ميرسيم به نام شيرزاد كه در اعمال محيرالعقول پا جا
پاي اولياء ميگذارد. بچه در گفتگوي صبحگاهي براي
نرفتن به مكاني كه نويسنده آن را «مهد» معرفي ميكند
به تمارض ميگويد «مامان دلم درد ميكنه.» و مادر كه
ظاهراً از طبابت هم بي سررشته نيست براي تشخيص علت دل
درد دستي به پيشاني بچه ميكشد. اما ناگهان در مييابد
«دستي كه روي پيشاني شيرزاد كشيده ميشود دست زنانهاي
نيست»(ص9) و چرا؟ چون «انگار دهها ريگ و شن ريز و
درشت به آن چسبيده.» اما چطور؟ خب، «هر استكاني كه
ميشويي اگر شني ريز و كم مايه به دستت بچسباند بعد از
چند سال ميشود كوه، كوه دماوند»(ص9) عجب! و چه بد!
البته من معتقدم كه چسباندن شنها به دست ربطي به كم
مايگي آنها ندارد و اثرِ خباثت استكانهاست. استكان كه
بدجنس باشد شنهاي پرمايه را هم ممكن است به دستهاي آدم
«بچسباند».
باري، مرد هم صد البته كارهاي غريب كم نميكند؛ يكي از
عادتهايش اين است كه هميشه به جاي نوشيدن محتوياتِ
ظرف، خودِ آنها را سر بكشد. روانيپور تعريف ميكند كه
مرد «روي كاناپه مينشست و ليوانش را جرعه جرعه
سرميكشيد.»(ص14) البته اين يكي ظاهراً از عادتهاي
خانوادگي شده بود چون زن هم يك بار «فنجان قهوه را داغ
داغ سر كشيد.»(ص17)
ضمناً به نظر ميرسد زن به دليلي كه بر
خواننده آشكار نميشود بعضي كارها را عمداً مشكلتر هم
ميكند. به هر حال آن طور كه نويسنده نوشته يك بار كه
«قهوه داشت سر ميرفت»، «شتابزده شعله را خاموش
كرد.»(ص16) كه من گمان ميكنم اگر زن منظور خاصي از
اين كار نداشته باشد، يا نويسنده اين بيان را استعاري
به كار نبرده باشد، خاموش كردن اجاق به جاي شعله اندكي
عاقلانهتر ميبود.
به هر حال منظور نويسنده و حكمت اين كار هر
چه بوده من به همهي خانمها توصيه ميكنم پس از درست
كردن قهوه ـ چه جوشيده و چه نجوشيده ـ شعله را به حال
خود بگذارند و به خاموش كردن اجاق اكتفا كنند. براي
اين كار در قسمت جلوي اجاق وسيلهاي تعبيه شده كه اسمش
را نميدانم اما مطمئن باشيد كه با چرخاندن آن در جهت
ديوار سمت راست راه گاز بسته و شعله خاموش ميشود.
براي ستم كشيدن راههاي كمخطرتري نيز وجود دارد.
البته مرد هم در عذاب دادن خود دستكمي از
زن ندارد. مثلاً آن طور كه نويسنده ميگويد يك بار «پا
روي پا انداخت و به كاناپه تكيه داد.»! (ص17)
جلالخالق، چه كارها كه اين بشر دوپا با پاهاش
نميكند! حالا لازم نيست شما خودتان را به زحمت
بيندازيد و امتحان كنيد، والله من كردم نشد. تازه، آدم
براي اين كه بتواند پايش را روي پايش بيندازد بهتر است
به جاي تكيه دادن به كاناپه روي آن بنشيند. اما اگر
حتما ميل داريد روي زمين پهن شويد و به كاناپه تكيه
دهيد بهتر است پا روي پا دراز كنيد. حالا بگذريم كه
اصلاً كاناپه ...، نه، اين بحث ديگر انحرافي ميشود.
از اين گذشته الان كه اين متن را براي تصحيح ميخواندم
به نظرم رسيد كه اين طرز نشستن نامعمول مثل اين كه كار
زن بوده. اما مهم نيست و زياد فرقي نميكند. به هر حال
مرد كه حال كارهاي سخت را ندارد براي اين كه از زن عقب
نماند به شعبده متوسل ميشود. مثلاً يك بار كه به حمام
رفته بود خود را به صوت تبديل كرده و زن شاهد بود كه
«صداي سوت بيرون آمد با حولهاي دور كمرش»(11) (در ضمن
در خلال داستان معلوم نميشود كه مرد خود را به اصوات
ديگر هم مبدل كرده يا نه؟ اما بعيد نمينمايد!) البته
زن ديگر به اين بازيها عادت كرده بود و به همين دليل
نه تنها وقتي كه ديد «هيبت مرد در كنارش لباس پوشيده»
اصلاً جا نخورد. حتا آن هنگام هم كه متوجه شد «دست
پشمالو فنجان قهوه را ميگيرد و ميخندد»(ص11) باز هم
به روي خود نياورد.
در اينجا براي پي بردن به ابعاد زحمتي كه
نويسنده ميكشد چند نمونه ميآورم تا بدانيد كه مكان
داستان هم كم از آدمهاش ندارد. در اين خانه بر خلاف
ديگر خانهها كه ظروفشان به مرور زمان سبك ميشوند
«قهوه جوش مسي هنوز بعد از اين همه سال سنگين است.»
(ص16) و به جاي گياهان، گلدانها رشد ميكنند؛ مثلاً
يكبار «سه تا از برگهاي گلدان ديفن باخيا زرد شده
بود.»(ص17)
البته منيرو روانيپور فقط در «كافهچي»
نيست كه اقدام به نوشتن داستان موجودات و اماكن
نامعمول كرده، داستانهاي ديگرش نيز از اين عجايب كم
ندارند. در صفحات ديگر كتاب، مثلاً، به موجودي
برميخوريم كه موقع قفل كردن در جاكليدي را ول كرده و
«كليد را توي در انداخت و بيرون رفت.»(ص24) مكانها نيز
به همچنين. مثل كافهاي كه بدون گارسون و پيشخدمت هم
كارش ميچرخد، چون نويسنده ادعا ميكند كه ديده
«كافهي سر نبش به آخرين مشتريانش ميرسيد.»(ص24)
تصديق كنيد كه نوشتن چنين داستانهايي كار
شاقي است و عبرت بگيريد؛ نوشتن داستانِ خانهاي كه در
آن «در، ديوار را گاز ميگيرد و بسته ميشود.»(ص14)
قبول كنيد كه كار هر كسي نيست.
ديوار بيچاره! و داستان نويس بيچاره كه بايد
از درهايي بنويسد كه به ديوارهاي بيآزار نيز رحم
نميكنند. اما همين است ديگر، نوشتن هميشه ساده نيست.
ساده كار آنهاست كه سراغ آدمهاي معقول و مكانهاي معمول
ميروند. وگرنه آفريدن چنين مخلوقاتي و حتا بازگفتن
چنين حكايتهايي دل شير ميخواهد؛ شيرهاي باز، شيرهاي
بسته، شيرهاي ...
ميبيند؟ داستان نوشتن، چون نوشتن از آدم است حتماً
سخت است. از ديوار هم كه بنويسيد، از ديوارهاي بيچاره
و باچاره هم كه بنويسيد حتماً دري گازشان گرفته، يا
انساني كنارشان ...
بگذريم، ننويسيم!
يك توضيحِ نه چندان
ضروريـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آنچه در گيومه آمده عيناً از متن كتابِ «زن فرودگاه
فرانكفورت» نقل شده، اما خميده نوشتن برخي از كلمات،
به قصد تاكيد، از من است.
|