_______________________________________

Behzad Keshmiripour: Lyrik, Essays, Übersetzungen, ...

 

 

Borj_____

 

 
 
 دست در دست هم دهيم به شعر
ربط ادب و ادبيات
درسی برای داستان ننوشتن
منقاله نويسی و تربيت شاعر و نويسنده
حکايت ِ ميان و مايه و پاره
 
 
 
 
کبوتر خانه های ايرانی، عجايب هشتگانه و مجموعه ی علوم عالم
دانشگاههای آزاد، دانشجويان گرفتار و سرانه مطالعه ی ما ايرانيان
مشکل کم آبی و راه حلهای سوراخ دار
از کشک تا کشکرک
 

 

 

 

درسهايي از ادبيات (4)


ربط ادب و ادبيات



حتماً شنيده‌ايد كه توصيه مي‌كنند «با ادب باش تا بزرگ شوي»؟
از من اما اگر مي‌شنويد به اين و امثال اين توصيه توجه نكنيد. من ـ شما هم اگر به دور و برتان دقت كنيد مي‌بينيد ـ با ادبهايي ديده‌ام كه اصلاً هم بزرگ نيستند و بزرگان و بزرگهايي ديده‌ام كه، با‌ادب كه هيچ، خيلي هم بي‌ادب‌اند! اصلاً بزرگي و بزرگ شدن ربطي به ادب ندارد.

و باز حتماً شنيده‌ايد كه مي‌گويند «تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف/ مگر اسباب بزرگي همه آماده كني»؟ اين هم والله از آن حرفهاست. يعني حرفي است در رديف و روال كرامات همان شيخ كه «مشت را باز كرد و گفت وجب»! خب معلوم است كه الكي نمي‌توان بر جاي بزرگان تكيه زد. حالا مگر بدون فراهم كردن مقدمات، بر جاي كوچكان مي‌توان تكيه زد كه بر مال بزرگان نمي‌توان؟! نگفتم از آن حرفهاست؟ گفتم، اما من اصلاً اينها را نمي‌نويسم كه اين را بگويم. من در واقع مي‌خواستم و مي‌خواهم چيز ديگري بگويم. اما خب چه مي‌شود كرد. حرف توي حرف مي‌آيد. (قدما، و در واقع ادبا، به اين مي‌گفتند و مي‌گويند «تداعي معاني»! كه اين هم باز يكي از همان حرفهاست. آخر «معاني» كجا بود؟ اينها اغلب حرفهاي بي‌معنايي بيشتر نيستند و خيلي كه همت كنند باعث تداعي يك حرف بي‌معناي ديگر مي‌شوند. حرف «ادب آموختن» پيش مي‌آيد آدم ياد بزرگان مي‌افتد. با ياد بزرگان هم «اسباب بزرگي» تداعي مي‌شود! حالا انصافاً كجاي اينها تداعي ِ «معاني» مي‌شود؟ كدام معاني؟ ...)

حالا بگذريم. خلاصه مي‌گفتم كه ... اصلاً چي مي‌گفتم؟ آهان. بله.....

هي به ما گفتند «ادب از كه آموختي از بي‌ادبان» بعد ما هم كه به ادبيات علاقه داشتيم و خيال مي‌كرديم با ادب هم رابطه دارد هي رفتيم و با بي‌ادبان معاشرت كرديم. خلاصه هي معاشرت كرديم و كرديم تا ديديم كه ناغافل بي ادب شده‌ايم. و تازه آخر سر كه ديگر كار از كار گذشته بود فهميديم كه خيلي قبل از ما «پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد»! ما اين را كه فهميديم اول خيلي تعجب كرديم. بعد از تعجب هم خيلي دلمان به حال پسر نوح ـ كه تازه اسمش را هم نمي‌دانستيم و هنوز هم نمي‌دانيم ـ سوخت كه پدر به آن نوحي و خاندان به آن نبوتي را گم كرد. بعد هم كه از دلسوزي فارغ شديم يكهو ديديم اي بابا، يكي بايد دلش به حال خود ما بسوزد كه رفتيم ادب بياموزيم بي ادب شديم!
البته يك چيزي مي‌گويم بين خودمان باشد؛ من درست كه فكر مي‌كنم مي‌بينم منهم مثل خيليهاي ديگر در واقع خاندانم از زماني گم شد كه اولاد و نوادگان نوح از سرخيرخواهي و براي جلوگيري از معاشرتِ ما با بدان، سكان كشتي ما را اينقدر بيخود چرخاندند تا به گل نشست! بعد من هم قهر كردم و آمدم مقيم آلمان شدم. حالا هم هر وقت سري به آنجا مي‌زنم از لجم هي مي‌روم و با بدان معاشرت مي‌كنم. و اين هم يكي از علتهايش اين است كه به ما آموخته‌اند «آب كه از سر گذشت چه يك وجب چه هفت وجب». (البته در مورد ميزان آب نظرات مختلف است؛ بعضي معتقدند «چه يك ني چه صد ني» و بعضي «چه يك گز چه صد گز» براي منظور ما چون قانعيم همان يك وجب كافي است. ضمناً اگر آدم واقعاً و از ته دل اهل غرق شدن باشد يك بند انگشت هم زيادي است.) به هر حال اين هم باز از همان حرفهاست كه گفتم. چون آب اگر يك وجب از سر گذشته باشد مي‌شود روي پنجه‌ي پا بلند شد و خفه نشد اما با هفت وجب ديگر كاري نمي‌شود كرد. (حالا شما تصور كنيد چه تعداد از مردم غيور ما از سر اعتقاد و اعتماد به حكمتهاي عالمانه و مَثَلها و اصطلاحات تا آب يك وجب از سرشان بالاتر آمد به خيال اين كه با هفت وجب فرقي ندارد به جاي اين كه روي پنجه‌ي پايشان بلند شوند، شروع كرده‌اند به خواندن اشهدشان! به نظر من كه اينها كار خوبي نكرده‌اند. بايد قبول كرد كه اصولاً هر خواندني زير آب، غير از دلي دليِ زير دوش، كار عاقلانه‌اي نيست. و آدم اگر هم زير آب احساس اشهد‌خواندن بهش دست بدهد بهتر است كه روي پنجه‌ي پا بلند شود. تنها خطر اين كار منتفي شدن ضرورت اشهد خواندن است!)

ببخشيد كه من دارم روده‌درازي مي‌كنم. روده‌درازي هم با ادب مغاير است و هم با ادبيات. البته بعضيها معتقدند مغاير است كه باشد. و بر اثر همين اعتقاد ـ و به خاطر آزادي‌اي كه لااقل طلب كردنش اين روزها خيلي مد شده ـ تا دلتان بخواهد در ادبيات روده درازي پيدا مي‌شود. راستش باز مجبورم اعتراف كنم كه اين بحث هم ربطي به موضوع ندارد. من فقط اينها را مي‌نويسم كه بگويم ادب و ادبيات ربطي به هم ندارند. براي اين حرف همچين دليل درست و حسابي‌اي هم ندارم. اينها، به قول معروف، دريافتهاي تجربي و شخصي است. شما هم مي‌توانيد آن را مِثل يكي از همان حكمتها و مَثلها بپذيريد يا نپذيريد. اما اگر نپذيرفتيد ـ بي‌توجه به همه‌ي مدنيت و دموكراسي‌اي كه اين روزها توي دست و پا ريخته ـ بايد با همه‌ي ادبي كه تا به حال آموختم عرض كنم كه شما خيلي بيخود مي‌فرماييد نمي‌پذيريد. مگر براي پذيرفتن و تكرار اين همه مَثل كه سر زبانتان هست دنبال دليل بوده‌ايد كه حالا يكهو دليل خواستنتان گرفته؟! نه، واقعاً ...


 


 

 

 © Behzad Keshmiripour 2002-2003