_______________________________________

Behzad Keshmiripour: Lyrik, Essays, Übersetzungen, ...

 

 

Borj_____

 

 
 
 دست در دست هم دهيم به شعر
ربط ادب و ادبيات
درسی برای داستان ننوشتن
منقاله نويسی و تربيت شاعر و نويسنده
حکايت ِ ميان و مايه و پاره
 
 
 
 
کبوتر خانه های ايرانی، عجايب هشتگانه و مجموعه ی علوم عالم
دانشگاههای آزاد، دانشجويان گرفتار و سرانه مطالعه ی ما ايرانيان
مشکل کم آبی و راه حلهای سوراخ دار
از کشک تا کشکرک
 

 

 

 

درسهايي از ادبيات (1)
حكايتِ ميان و مايه و باره


1
در شماره 33ـ34 هفته‌نامه‌ي «عصر پنجشنبه» كه ماهانه در شيراز منتشر مي‌شود آقاي علي اصغر شيرازي مطلبي نوشته (1) كه با شرح ديداري در مكاني كه خود آن را «يك ضيافت خاندان» ناميده شروع مي‌شود. او تعريف مي‌كند كه: «به نگاه اول ظرافت لرزآوري داشت. چشم‌افسا بود به خصوص چشمهاش. برقي داشت از طلا و مس تافته. ساق و ساعدهاش هم درست بود و به قاعده و درشت. ولي نمي‌دانم چرا در نگاه من انگار چيزي در چهره‌اش گم بود و كم بود و پنهان بود. در آن هندسه ساعت هم گويا از كار و ياد رفته بود. توي كوك كسي يا كساني نبودم ولي ديدم با همين چشمهاي نابكارم: عاقله مردي ... به سرخوشي قلندرانه نام او را خوانده با نرمي و نهايت خوشخويي مقدّر. دخترك تبسم كرده چه دندانهايي! رديف و سفيد. صدف و نمك. خوشخوي و شگفت و كهنه‌كار در جاي خراميد و دو دست بر شانه‌هاي عاقله مرد گذاشت. قه قاه خنديد، به شيريني عسل مثلاً. و اما... واي! با حركتي كه تمام زورِ اندامهاي سرشارش را پشتوانه داشت، عاقله مرد را «ضربه فني» كرد. ... آخ كه چقدر خوش مي‌گذشت اگر ... »
شايد تعجب كنيد اما آن موجود كه نويسنده با «چشمهاي نابكار» ديده و موصوف اين وصفهاي سوزناك قرار گرفته «دختربچه‌اي پنج شش ساله» بوده است. و محض تفريح خاطرتان اضافه كنم كه كل مطلب كه تقريباً يك چهارمش را خوانديد پاسخي است به اقتراح سردبير مجله آقاي مندني‌پور كه «در ستيز با ميان‌بارگي چه بايد كرد؟» (و البته متوسط بودن در ادبيات را مد نظر داشته‌اند.) اغلب پاسخ دهندگان صحبت را با بحث لغوي آغاز كرده و «ميانمايگي» را به «ميان ‌بارگي» ترجيح مي‌دهند.؛ از جمله خانم سيمين بهبهاني متذكر شده‌اند (2) كه «ميان‌بارگي از منظور منحرف مي‌شود. «باره» به قياس «زن‌باره»، «غلام‌باره»، «شكم‌باره» پسوندي است كه طلب حريصانه را تداعي مي‌كند.» اما از شما چه پنهان كه نويسنده‌ي نوشته‌اي كه خوانديد از معدود كساني است كه اصلاً وارد بحث درباره‌ي اصطلاحها نشده و ميان را گاه با باره همراه كرده و گاه با مايه.
حالا چنانچه بخواهيد بدانيد كه اصلاً ربط اين نوشته به موضوع و پرسش چيست متاسفانه بايد به خواندن خود مطلب حواله‌تان بدهم. من خودم راستش را بخواهيد سر درنياوردم. و حتا براي اين كه مجبور به اين اعتراف نباشم ستمِ دوباره خواندنش را نيز بر خود روا داشتم، اما باز هم چيزي دستگيرم نشد كه نشد. تنها عبارتي كه يافتم اين كلمات عالمانه بود خطاب به سردبير: «حالا خوب، بي‌ربط است با هر آنچه پرسش شما درباره‌ي ميان‌بارگي ادبياتي در ذهن برمي‌انگيزد.» و چند سطر بعد هم توصيه كرده‌اند كه «دندان بر حرف نفشاريم» كه البته اين پند هوشمندانه براي آنان كه خيال مي‌كنند بر حرف فقط مي‌توان پا فشرد حاوي نكته‌اي آموزنده نيز مي‌باشد.

2
يكي ديگر از كساني كه همت كرده و پاسخ به پرسش سردبير نوشته آقاي فرخ تميمي است كه ضمن گوشزد كردن تفاوتهاي سطح آموزش در دوران خود و امروز كم دانشي دبيران و «مسافركشي» كردن آنها را يكي از دلايل ميانمايگي دانسته و بي‌تعارف مي‌فرمايد: «كدام شاگرد دبيرستان مي‌تواند كليله و دمنه بخواند؟ دبير او هم نمي‌تواند، شاهد دارم. دبير را مي‌توان تبرئه كرد. مسافركشي مي‌كند، به جاي خواندن كتاب، خودم با چشمان خودم ديدم كه مسافركش مدرك ليسانس طبابتش را نشانم داد! چشمبندي هم نبود. خوب چنين فارغ‌التحصيلاني ـ نه انگار كه تحصيل، يك نوع زاييدن است كه آنها فارغ مي‌شوند از آن ـ خدا كند سر بچه كج در نيايد كه مكافات داريم. ...اين تيپ آدمها حتا سالي يك روزنامه هم نمي‌خرند تا در ستون تسليت‌نامه‌اش ببينند آيا كسي هم از خويشاوند يا دوست و آشنا، ريغ رحمت را سركشيده.»  (3)
البته و متاسفانه همه اين گونه دلسوز و دردآشنا به اين معضل نپرداخته‌اند. مثلاً آقاي رضا پرهيزگار، كه در ضمن «ميانمايگي» را ترجيح مي‌دهد، پس از اشاره به اين كه «معني ميان‌بارگي را درست متوجه نمي‌شوم» مي‌‌نويسد: «...همان گونه كه نمي‌توان كسي را به خاطر كوتاهي بالا يا بدگلي چهره مورد سرزنش، ملامت يا سانسور قرار داد، كساني كه آثار ميان‌مايه مي‌آفرينند را نيز نمي‌توان مورد ملامت قرار داد و يا محكوم كرد.»  (4)
او در ادامه ضمن فراموش كردن اين كه «معني ميان‌ بارگي را درست متوجه» نمي‌شود اصلاً تقصير را جاي ديگري سراغ مي‌كند و مي‌نويسد: «رواج ميان‌بارگي و ابتذال، حاصل شرايط اجتماعي ـ فرهنگي حاكم بر جامعه است، كه در شرايط كنوني ما كاملاً طبيعي و همخوان و سازگار به نظر مي‌رسد.» كه به زبان ديگر يعني آش كشكه خاله است...

آقاي مهرداد فلاح پا را از اين هم فراتر گذشته (5)  و نه تنها «خود را در دغدغه‌ي ميان‌بارگي در حيطه‌ي شعر و داستان كشورمان شريك» نمي‌داند بلكه اعتقاد دارد كه اصلاً بايد «ميان‌باره‌ها را به حال خودشان بگذاريم.» ايشان كه ظاهراً از طرفداران مشي كم‌محلي مي‌باشند براي آنان كه تاكنون از افتخار آشنايي با حضرتشان بي‌نصيب بوده‌اند خود را «به عنوان شاعري كوچك از شاعران مخالف‌خوان امروز ايران» معرفي مي‌كند و سپس راه حل مخالف‌خوانانه‌اي ارايه مي‌دهد كه اجراي جزء به جزئش نه تنها دوا كه واكسني است براي پيشگيري از ابتلا به مرض ميان‌بارگي. توصيه مي‌كند كه: «جوري شعر بنويسيم كه نتوانند آن را در راديو و تلويزيون بخوانند، نتوانند آن را با خط خوش نستعليق بنويسند و در قاب كنند. نتوانند آن را پشت كارت پستالها به چاپ بزنند...»‎ البته ايشان يا كم لطفي كرده يا بخل ورزيده و روشن مي‌كند كه اگر اين جوري ننويسيم پس چه جوري بنويسيم! اما من با اجازه‌ي شما آن چه به عقل نه چندان مخالف‌خوانم مي‌رسد به اين توصيه مي‌افزايم و آن اين كه: يا به خط ميخي بنويسيم، كه نستعليق نوشتنش كه جاي خود دارد، حتا به نسخ و كوفي هم نمي‌شود نوشتش يا اصلاً ننويسيم تا راديو و تلويزيونيها كه هيچ، حتا منتقدين و مورخين ادبيات سنگ روي يخ شوند! البته اگر يك موقعي نوشتنِ كسي عود كرد و خطر قولنج و امثلهم در كار بود نوشتن با مركب سفيد بر كاغذ سفيد نه تنها جايز كه راه‌حلي حكيمانه و مخالف‌خوانانه به نظر مي‌رسد. تازه اگر نام چنين شعري را «سپيديها را بخوان» بگذاريم اثري پسامدرنيستي نيز حاصل مي‌شود كه با جامعه‌ي ما كه چهارنعل دوران مدرنيسم را پشت سر مي‌گذارد نيز تناسب دارد.

3
ترديد ندارم كه هر خواننده‌اي كه ريگي به كفش نداشته و بويي از انصاف برده باشد با خواندن همين نمونه‌ها نيز به خدمت شاياني كه «عصر پنجشنبه» و اوليا‌ئش با طرح يكي از معضلات اساسي ادبيات معاصر ما انجام داده‌اند واقف مي‌شود. اما توصيه مي‌كنم كه براي آشنايي بيشتر با بيماري و معضل ميانمايگي و ميان‌بارگي اين شماره‌ي مجله را گير بياوريد و تمام پاسخها را با دقت بخوانيد. شك نداشته باشيد كه پس از خواندن نظرات اهل قلم و اصحاب انديشه شناختي دقيقتر و عميقتر از آفت ميانمايگي به دست خواهيد آورد. البته به علت دامنه‌ي گسترده‌ي اين عارضه، طرح مباحث «ميانما‌گي و ميان‌بارگي» از چند شماره‌ي پيش آغاز شده و بعيد است كه به اين زودي نيز به پايان برسد.

اما خواندن آن مطالب مرا متوجه مشكل ديگري نيز كرد كه گرچه تازه نيست، بازگفتنش شايد اهل همت را به چاره‌جويي ترغيب كند؛ من در خواندن آن مطالب مثل برخي موارد مشابه به جمله‌ها و عبارتهايي برخوردم كه عدم درك درستشان، از بضاعت مختصر من كه بگذريم، نشان از معضلي ديگر دارد. و آن همانا پاره پاره شدن پيكر ادبيات معاصر ما و پراكنده شدن دست‌اندركارانش در چهار گوشه‌ي جهان است.
اما پيش از آن كه به اين پاره‌پاره شدن بپردازيم اجازه مي‌خواهم چند نمونه بياورم. و چون نمي‌خواهم از موضوع اصلي كه ميانمايگي است دور شوم از پاسخ يكي ديگر از صاحب‌نظران، آقاي ايرج صف‌شكن، به پرسش سردبير عباراتي نقل مي‌كنم. مي‌نويسد: «ما در تصور خود مجموع جبري من‌ايم و دايماً درگير اين خطاي باصره‌ايم تا به هر تقدير و با چانه‌زدني تاريخي و استدلال جبري متقاعد شويم كه امكان حاصل جمع با مخاطب امكاني عادي و قطعيتي امكان‌پذير است.» و پس از مقداري توضيحات ديگر براي آنانكه متوجه منظور و غرض ايشان نشده‌اند در ادامه مي‌نويسد: «اما اين همه گفته شد تا لختي تلاشمان را جهت پيدايش مخاطب رها كنيم و به دامان خويش برگرديم.» و در مورد «علل رواج ... سهل‌انگاري هنري» متواضعانه مي‌فرمايند: «عرض مي‌شود كه، عرصه زندگي، عرصه حضور و غياب است، هرچه غايب باشيم، كارمان زارتر و كارنامه‌مان سپيدتر است.» و در آخر نيز به تاكيد و با حروف سياه اين عبارت را آورده‌اند: «انسان بر قواعد دستوري خويش كه خود نوعي قواعد هندسي است مفهوم يافته است و براندازي آن به مفهوم ريختن حجم بر سطح است.»
متوجه شديد؟ اين گونه نوشته‌ها را عرض مي‌كردم كه آدم را از فهم خودش شرمسار مي‌كند. و خلاصه اين كه: جدا افتادن و دورافتادن ما خارج نشينان از «مام زبان» باعث شده كه بسياري از نكاتي را كه اهل فكر زحمت مي‌كشند و مي‌نويسند درنيابيم. (البته اگر كسي در ايران هم از آنچه از آقاي صف‌شكن نقل كردم چيزي دستگيرش نشد احتمالاً بدون اين كه متوجه باشد از آن ديار هجرت كرده است!) در حقيقت اگر آن درد جانكاه، حالا ميانمايگي بخوانيمش يا ميان‌بارگي، به جان بعضي از افراد غافل افتاده و شايد با برخي ترفندها درمان‌پذير باشد، اين درد عارض پيكر ادبيات ما شده و ما چه غافل و چه عاقل، همه به نوعي از آن در عذابيم.
آري اين پاره پاره شدن پيكر نازنين جامعه‌ي ادبي ما، اين دريده شدن و از ميان گسيختن تنِ شريف ادب كهنسال ما در واقع به ضايعه‌اي است كه ابعاد آن هنوز به درستي شناخته نشده است.
من اجالتاً پيشنهاد مي‌كنم به تاسي از آن اصطلاح كه در «عصر پنجشنبه» به كار برده‌اند، نام اين معضل را «ميان‌پارگي» بگذاريم. و از همه‌ي سردبيران تمناي عاجل دارم كه آستين همت بالا زده و به مدد چند فقره نظرخواهي، يا «ديدگاه‌خواهي» يا «هرچه‌ديگر خواهي»، اصحاب نظر را تشويق كنند تا همه دست به دست هم داده و ابعاد اين درد را بررسي كنند، و چه بسا با اين كار مرهمي نيز براي جراحتهاي اهل مظلوم قلم فراهم آيد.
از همه‌ي اهالي قلم نيز كه از اثرات «ميان‌پارگي» مصون نمانده‌اند خواهش مي‌كنم تجربيات خود را به نظم و نثر و خطابه و جستار و به هر خط و ربط كه صلاح مي‌دانند و مي‌توانند ثبت كنند تا ناله‌هاي اين دردها به گوش نسلهاي بعد نيز برسد و اهل تحقيق را مصالح كار فراهم آيد.
 

______________________________

1- اندازه‌هاي غم‌انگيز ميان‌مايگي، علي اصغر شيرزادي، عصر پبجشنبه فصلنامه ادبي ـ هنري، شماره

34ـ33  مهرماه 1380، صفحه 15

تمام آنچه ميان دو گيومه آمده عيناً از متن نقل كرده‌ايم. سه نقطه‌ها نيز به جز يك مورد ـبعد از اما و پيش از اين كه «واي» نويسنده بلند شودـ همه افزوده‌ي ماست و نشانه‌ي حذف يك يا چند عبارت به قصد اختصار و پرداختن به لُب مطلب.
تمام قولهايي كه در اين نوشته نقل شده از همين شماره‌ي «عصر پنجشنبه» است.
2ـ عصر پنجشنبه همان شماره ص 8
3 ـ همانجا ص 11
4 ـ همانجا ص 10
5 ـ همانجا ص 20

 


 

 

 © Behzad Keshmiripour 2002-2003