من قاضي ربيحاوي را نميشناسم (تاملي بر دو نامهي يک نويسنده)
چندي پيش کورش اسدي، داستاننويس،
بر سر ماجرايي که در اصل ماجرايي هم نبود با کسي دهن به دهن شد. او جايي نوشته بود
از يک شعر براهني با هزار کلمهي دف صداي دف نميشنود. همين! و همين دليل يا بهانهاي
شد تا به او بتازند و تهمتها بزنند و ماجرا به جايي رسيد که کورش اسدي مطلب تند و
پرخاشگرانهاي خطاب به يکي نوشت. آن شخص، به قول اسدي «مجسمهي حقارت»، که در جاي
خود و جاهاي ديگر به او جواب داده بود، و به سهم خود از توهين و تحقير چيزي
فرونگذاشته بود، ظاهراً نوشتهي اسدي را براي دوستش قاضي ربيحاوي هم فرستاده تا
بخواند و بداند با او چه ميکنند. يعني تظلم به درگاه ربيحاوي برد. اينها را،
بعضاً، از نامهي اول ربيحاوي ميشود فهميد. ربيحاوي هم «دلش به درد آمده» و نامهاي
براي انتشار «به دفاع از» دوستش نوشته. و چند روز بعد هم نامهي ديگري که « نامهاي را كه از من در مجله كمپيوتري خود هم اكنون منتشر كردهاي بيرون
آورده در صورت تمايل اين يكي را جاگزين كن» يعني نامهاي تکميلي يا توضيحي يا چيزي از اين دست که
خواهيم ديد.
کار من با اين دو نامه است و
اگر مجبور نشوم به آن ماجراها و حکايات اشاره نخواهم کرد. من جز به ضرورت از متن
دو نامهي ربيحاوي بيرون نميروم. ميخواهم در حدود همان چند صفحه بمانم و ببينم
از خلال آن سطور ميشود فهميد نويسندهاش چه ميگويد و چه ميخواهد و چرا ميخواهد
و چگونه ميخواهد؟
من البته مينويسم تا داد
نزنم، تا هوار نکشم و تا از حيرت سرگيجه نگيرم. اينها را ميشد در خلوت با کسي گفت
و سبک شد. ميشد حتا پشت گوش انداخت و بيخيال از کنارش گذشت. مگر هر روز نميگذريم؟
مگر نگذشتهايم؟ و مگر جز گذشتن کاري ديگري هم ازمان برميآيد؟ نميدانم، شايد ميشد
نديدهاش گرفت. اما اين هم يکي از کارهايي است که ميشد کرد. اين طايفهي اهل قلم
آنقدر «کوچک» است که همه هم را مستقيم نشناسند به يک واسطه ميشناسند. و اغلب تا
مشاجرهاي درميگيرد پتهي هم را روي آب مياندازند. خواستم براي امتحان هم شده
خودم را بگذارم جاي خوانندهاي که اصلاً با هيچ يک از اين ماجراها و آدمها آشنا
نيست و فقط همين مطلب را ميخواند. گيرم که ما خواننده به آن مفهوم نداريم و اغلب
براي هم مينويسيم.
من اينجا نه پاسدار حرمت
اسدي هستم و نه مدافع قدر و شرف گلشيري؛ نه دوست قديم آن هستم و نه شاگرد اين
بودم. من پاسدار منم اگر بتوانم. من بايد اينها را بنويسم تا يک قدم از اينها دور
بشوم. نه، حتا براي اينها نيست که مينويسم. شايد براي ارضاي يک کنجکاوي باشد؟ نميدانم
و اهميتي هم ندارد. من براي من مينويسم، تو براي خودت بخوان يا براي خودت، نخوان!
من مينويسم تا ببينم اگر به راستي بخواهم خودم را در چارچوب کلام محبوس کنم از من
و از ما چه ميماند و از من و از ما چه دستگيرم ميشود. پس براي خودم مينويسم و
منتي بر سر کسي ندارم. و چون اطلاع از بيرون نميدهم پس چيزي را هم افشا نميکنم.
من انگشت بر چيزي ميگذارم که هست؛ که جلوي چشم ما ميگذرد اما نميبينيم يا نميخواهيم
ببينيم يا ديده باشيم.
پس دو نامهي ربيحاوي را ميگذارم
جلوم، يکبار ديگر ميخوانمشان و جاهاييش را خط ميکشم و مينشينم و مينويسم. با
خودم هم قرار ميگذارم اگر در همين يک نشست تمام شد که شد، نشد مياندازمش توي سطل
آشغال، يعني پاکش ميکنم از اين کامپيوتر و والسلام.
هر چه پسِ ذهنم از ربيحاوي و
دوستش و اسدي و گلشيري دارم پاک ميکنم (ندانسته ميدانم) تا ببينم از اين دو نامه
به عنوان نوشتههايي از يکي از نويسندگان اين روزگار مملکت که هفت هشت سالي هم هست
که ساکن اروپاست چه دستگيرم ميشود. ببينم چه ميگويد به که ميگويد و براي که و
چه ميگويد:
ميگويند هر نوشته لاجرم
معرف بخشي از نويسندهي خود هم هست. ميخواهم ببينم اين نوشتهها به خوانندهاي که
چيزي از او و اين ماجراها نميداند چه ميدهد و نويسندهاش را چگونه معرفي ميکند.
من از اين راه هيچ تصوير و تصوري از کار نويسندگي او به دست نخواهم آورد. اما
تصويري از شخص نويسنده، هر چند ناقص و اندک، شايد به دست بياورم. کار نويسندگي او
هر وقت برايم آن اهميت را پيدا کرد لابد سراغش ميروم، اين که گفتن ندارد.
انگيزهي نوشتن نامه قاضي
ربيحاوي، که گفتم ظاهراً نوشتهاي است از کورش اسدي، پس اول ببينم «اين آدم» را که
به هر حال کارش انگيزهي اين نامهها بود چطور معرفي ميکند و دليل و انگيزهي اين
کار او به نظرش چه بوده. ربيحاوي مينويسد:
«نويسندهي اين نوشته ي مكروه را من مي شناسم، كورش اسدي، شايد بهترهست
بگويم مي شناختم و بهمين علت و به علت ديگر كه آشنايي من با شخص تو هست به خود
اجازه دخالت مي دهم عبارتي مي نويسم به اميد اينكه مفيد باشد براي هر سه ما
لااقل
گفتم از خواندن آن نوشته متاسف شدم زيرا كه نوشته
ايشان مملو از بي ادبي ناشي از حالات بد رواني ]بود[ كه به توهين نامه اي عليه خود شخص نويسنده
تبديل شده . تبلورش را هم در عباراتي از قبيل دودي هم گرفتن و توي لجن غواصي كردن
و امثال آن ]ميتوان ديد[ كه دل مرا بهدرد آورد.»
(همهي تاکيدها از من است،
افزودههاي ميان دو قلاب [] نيز به همچنين. من اينها را جاهايي
اضافه کردم که به نظرم فعلي يا کلمهاي افتاده است و ميدانم که نويسندگان و به
ويژه کار کشتههاشان از اين کار خوششان نميآيد و آن را به رخ کشيدن اشتباهاتشان
ميانگارند. اما ميدانيم که اشتباه کردن و لغزش در نثر چندان به کار کشته و مشهور
بودن نويسنده ارتباط ندارد. حتا به شگردها و غمزههاي عمدي مثل «هست» کردن «است»
هم ربطي ندارد. غلط غلط است. عمديش هم غلط است.)
ربيحاوي که اغلب ازکورش اسدي
با عنوان «اين پسر» ياد ميکند و حتا دوراني را به ياد دارد که او «بچهتر» بوده
چند انگيزه براي اين کار او عنوان ميکند:
ـ «از لحن نوشته مشهودست كه اين پسر در زماني كوتاه قبل از نوشتن اين
مطلب توسط شخص ديگري تحريك شده»
ـ نوشتهي اسدي «ناشي از
حالات بد رواني» است
ـ حسادت ميکند
ـ «او نيز به همان فرقه ي مخوف چندنفري پيوسته كه گلشيري پايه ريزي كرد ...»
ـ در مورد «حسادت» و «تحريک»
ربيحاوي خودش را مثال ميزند که هنگام اقامت در ايران از خيال اين که خارج نشينها
در «يک شهر جنگلي در اروپا» مينويسند «فكر مي
كردم چرا من كه خودم را داستانويس قويتري مي دانم در آن موقعيت درخشان نيستم و
تو هستي بطوري كه اگر كسي از اطرافيان تحريكم مي كرد مطلبي عليه تو بنويسم آماده
براي اين كار بودم» که
يعني چون خودش «به اين موقعيتهاي درخشان» حسادت ميکرده و آماده تحريک شدن بوده
پس تکليف اسدي هم معلوم است!
اما در مورد «فرقهي مخوف» و
پايهگذارش گلشيري:
در اين مورد من يک نکته را
بايد تذکر بدهم که چون فقط به دو نامهي ربيحاوي ربط ندارد ميفرستمش به حاشيه (۱)
. باري، اين فرقهي مخوف ظاهراً گلشيري است و اطرافيان و «شاگردانش» و ربيحاوي
توضيح نميدهد که خودش که يکي از اعضاي اين فرقه بود فرقش با ديگران چيست؟ يا اين
که فرقهي مخوف فقط شامل برخي از اطرافيان گلشيري ميشده يا نه؟ خلاصه اين فرقه به
قول ربيحاوي: «شيوه كارش هم درست مثل هر
فرقه مخوف ديگري فحش دادن ]است[ با همين شكل فريادي كه از صداي اسدي ]به
گوش[ ميرسد، پرونده سازي ] ميکنند[
(نمونه ش در همان مطلب چند سال پيش او، نيز در بعضي نوشتهها از
رفقاش عليه من آمده) و خلاصه كارشان لجن پرت كردن بسوي كساني ]است[ كه آنان را دشمن مي پندارند»
ربيحاوي ادعا ميکند که نه
تنها گلشيري و اعضاء فرقه با او دشمناند بلکه از اين بدتر، گلشيري «شده بود سانسورچي كتاب من زيرا كه او مشاور ناشر بود و
البته كه بايستي نفع ناشر را در نظر مي گرفت نه نفع مرا، او حق داشت نان خود
بخورد و من حق داشتم اعتراضم را اعلام كنم» ربيحاوي دروغ ميگويد و جعل ميکند و تهمت ميزند.
و من اين را نميگويم چون ميدانم و ميدانم که او هم ميداند که گلشيري از مشاورهاي
که با ناشري ميکرد «نان» نميخورد. اين اطلاعي است خارج از اين متن. اما ربيحاوي
جعل و تحريف ميکند چون هر بچهاي ميداند که هر مشاوري يا کاري را ميپسندد و راي
به انتشارش ميدهد يا نميپسندد و نميدهد و اگر نداد «سانسورچي» نميشود. ربيحاوي
که در اين هفت هشت سالي که در انگلستان است و از «فرهنگ پرهياهوي داخل» دور بوده
هيچ که نياموخته باشد لااقل بايد ميفهميد که اين ادعا افتراست و جرم محسوب ميشود.
ربيحاوي در اين متن چهرهي
هوشياري از خود معرفي نميکند وگرنه ميشد فرض گرفت که به عمد اتهام ميزند. آنچه
اما از باقي نوشتهي سراسر آشفته و نحوهي استدلالها ميتوان نتيجه گرفت اين است
که نويسنده آنقدر براي رسيدن به نتيجههاي دلخواه عجله دارد که جمله سرهم ميکند و
حتا متوجه نيست که اين کلمات نه فقط به دليل منافات داشتن با اطلاعي که ما از خارج
داريم بلکه در نفس خود متناقض و لو دهندهي ذهني مفتري هستند. قانع که نميکنند
هيچ با کمي دقت نمايش رقت انگيز ذهن و زباني کودن و سخيفاند که دروغ ميبافد و
جعل ميکند و ميخواهد شترِ دزدي را دولا دولا از ميان ميداني شلوغ رد کند.
اما ربيحاوي به همينها اکتفا
نميکند و اصرار غريبي دارد سوء نيت را چنان آشکار بنماياند که براي دريافتنش
محتاج هيچ اطلاع راست و دروغي از بيرون نباشيم. به همين علت نامهي دومي در همين
موردها مينويسد که در آن نميدانم به چه علت ـ شايد چون متوجه شده گلشيري درگذشته
و اسدي هنوز زنده است ـ با اسدي اندکي بيشتر به «نصيحت» سخن ميگويد اما حمله و
بدگويي به گلشيري را تندتر ميکند. نصيحتها را که بسيار روشنگرند بعداً مرور ميکنيم
اما ببينيم دربارهي اين «استادي» که مدعي است برايش بسيار هم احترام قائل است! چه
ميگويد : «استادي بود كه به شاگرد خود
نزديك هم اگر مي شد همه فن و فنون ]فوت و فن؟[ را در مشت او نمي گذاشت با همه آن گشاده دستي گاه خسيس مي شد» اين حرفها همانقدر شرمآور است که حيرت آور.
يکي نيست بپرسد آقاي داستان نويس خيلي معاصر و لابد خيلي مدرن! کدام «فن و فنون»؟!
و اين کدام فعل بوده که اسرار نهفته و مگو داشته؟ مگر کيمياگري ميکرديد؟ شما که
به اسدي ايراد ميگيريد که لحنش چاله ميداني است ـ چون صفت کسي را گفته که کلمهي
«تميزي» برايش نداريم ـ، از داستاننويسي چنان حرف ميزنيد که انگار روي تشک کشتي
غلط ميزديد و زير يک خم ميگرفتهايد! شما که تا استادتان زنده بود نه آنقدر آداب
ميشناختيد که به زانو بنشينيد و لنگ وقيحتان را وسط هر حرف دراز نکنيد، و نه
آنقدر با شعور زمانه آشنا بوديد که بدانيد آموختن اگر نه بيشتر که همانقدر به توان
فهم و جذب شاگرد ربط دارد که به «فن و فنون» استاد، ديگر ايرادتان به چيست؟ اگر
يکي در حرف از صفات چاله ميداني لاجرم از مفاهيم و کلمات همانجا استفاده ميکند
شما که حرف ظاهراً نو و امروزي را از ذهن قمهکشها و قداره بندها صادر ميکنيد!
پس اين ادعاها ديگر چيست؟ کدام «فن و فنون» را بايد در مشت شما ميگذاشتند؟ شما
يادتان ميرود و يا نميفهميد که دو سطر بالاتر توصيه ميکنيد «به ضرب قيچي» تارها
را از استاد ببرند و فقط ارزشهاي او را نگه دارند که در «قفسه کتاب» هاست! پس اگر
آموختنيها در کتاب است، فن پنهانش کجاست و چرا همانجا دنبال «همه فن و فنون» نميگرديد؟
چرا به کتاب رجوع نکرديد و نميکنيد و چرا حالا که در اروپا مايهي حسرت هموطنان
شدهايد نمينشينيد جبران مافات کنيد و به اصلها رجوع کنيد و آن «فن و فنون» را
بياموزيد و فراتر رويد؟
ربيحاوي اگر بيغرض بگويد که
تصوري بدوي و متحجر از داستاننويسي دارد و اگر باغرض گفته باشد که حيلهگري پست
است که ميخواهد ذهن خواننده را بياشوبد تا به قيمت تخريب حضور يکي جايي براي خودش
بتراشد. من فکر ميکنم دروغ ميگويد. دروغ ميگويد؛ نه چون من ميدانم و اينطور
نبوده بلکه چون عقل سليم حکم ميکند که «نميتواند اينطور بوده باشد». سطحي مينويسد
چون بحث از فن آخر و «همه فن و فنون» در آموختن داستاننويسي احمقانه است. اينها
حرفهايي نيست که کسي داشته باشد و گفتنش به کار کسي بيايد؛ اينها تلاشهاي ناشيانهاي
است براي مخدوش کردن حرمت و خدمت يکي. حتا انتقاد هم نيست که بتوان دربارهي درستي
و نادرستياش بحث کرد. براي انتقاد لااقل بايد دو سطري که به دنبال هم ميآيند
ساماني داشته باشند و از فکري نشاني. هذيان گويي و متناقض و بيحساب گفتن و نوشتن
از نياز ديگري سرچشمه ميگيرد.
و چنين است که در ادامه مينويسد:
«شايد راهنمايي آگاهانه به غلط هم از او مشاهده شده
باشد» ميگويم آقاي ربيحاوي شما
که در اين نوشته نه جايي به بره بودن اعتراف ميکنيد و نه ادعاي جهالت داريد، از
طرف ديگر هم به آن «پسر» پند و اندرز ميدهيد و هم اينقدر همان زمان صاحب نفوذ و
درک و دانش بودهايد که حامي جوانترها هم ميشديد پس چرا من خواننده بايد باور کنم
و بپذيرم که يکي بوده در قالب معلم و در لواي راهنمايي به بيراهه ميبردهتان؟!
کمي بعد ميبينيم که ربيحاوي نه تنها بيادعا نيست که ادعاهاي گنده هم دارد. اما
فعلاً فقط يک نمونهي ديگر ميآورم و ميگذرم، نمونهاي از همين نوع استدلالها و
اينبار قرباني «اين پسر» است که ربيحاوي در کنار دشنامها «هنوز مثل همان سالها
دوستش» ميدارد! (حاشيه ۲)
ربيحاوي مينويسد کورش اسدي
«پرونده سازي كرده كه من ميرفتهم به دشمنان او
درس داستانويسي ميدادهم ، اگرچه او در آن زمان هنوز معصومتر و
بچهتر از آن بود كه كسي او را دشمن خيال كند»
چون سعي ميکنم از متن او بيرون نروم پس کاري
ندارم که او کجا و به چه کساني درس ميداده. حتا نوشتهي اسدي را هم شاهد نمياورم
که ببينيم ماجرا چه بوده. حتماً از آن کلاسها عدهاي هستند و عدهاي باخبرند که
شهادت بدهند. من اينجا فقط ميگويم آقايي که ادعاي انصاف داري! رد حرف اسدي يعني
اين که شما بگوييد به آنها که او (حالا گيريم دنکيشوتوار) دشمن خود ميپنداشته
درس نميدادهايد نه اين که به طعنه بگوييد که او اصلاً قابل دشمني نبود! ضمناً ما
مگر از مريخ آمدهايم؟ کيست که نداند پس از انقلاب بچهي چهاردهساله را هم نه تنها
دشمن ميپنداشته و ميپندارند بلکه به جرم دشمني اعدام هم کرده و ميکنند. شما
خودتان هم نميتوانيد اينها را باور کنيد از ماي خواننده چه انتظار داريد؟ اينها،
که، در نفس خود غير قابل قبول است. به اين سفسطه و مغلطه ميگويند آقا! يا ميدانيد
و کتمان ميکنيد که مغرضايد و دغل يا جلوي چشمتان بوده و نديدهايد که خواب بودهايد
و منگ! ربيحاوي با اين شيوه دفاع و با اين لحن به خيال خودش تحقيرآميز، خود را
مضحکه ميکند و بياعتبار. بعد انتظار دارد خواننده بپذيرد که او دوستدار اسدي است
و از سرخيرخواهي اينها را مينويسد و دلش ميسوزد که چرا اسدي مثل او با تمجيد
دوستش «زمينه اي براي نمايش زيبايي هاي خود فراهم» نميکند! پستترين و سطحيترين شيوه را به کار
ميگيريم و موعظهي زيبايي و گراميداشت پاکي ميکنيم! شايد اگر ربيحاوي اينقدر
ناشي نبود ميشد کمي گول خورد و فرض کرد که اندکي صداقت و صميميت در اين حرفها، به
خصوص آنجا که ميخواهد اداي انسان را درآورد، باشد. اما نه، اين نامهها از درون
جوشيده و هر چه هم زور بزند به نيم سطر هم نميرسد که خودش را لو ميدهد.
ربيحاوي براي جعل جايگاهي که
دوست دارد خود را در آنجا ببيند جعل و تحريف ميکند. صحبت از ارتباط او با اسدي که
باشد، گرچه تفاوت سنيشان ده پانزده سال بيشتر نيست اسدي ميشود «آن پسر» و «بچهتر»
که «زماني مورد حمايت من» بود اما صحبت از گلشيري که باشد گرچه «استاد»ش بوده و
تفاوت سنيشان بيشتر اگر نباشد کمتر نيست ميشود «رفيق قديمي»! براي اين که کار
خود را در توصيهي داستاني از اسدي به مجلهاي مهم جلوه دهد به دشواري انتشار
داستان در دو مجلهي آدينه و دنياي سخن اشاره ميکند و مينويسد: «خود من را هم پس از آنهمه كار و آنهمه خوانندهي مشتاق
آثارم، تازه قبول كرده بودند»
(اينجا را ديگر به حاشيه نروم و فقط اشاره کنم اين حرفها خاطره نيست که بشود جعل
کرد. از آن روزگار هم آنقدرها دور نيستيم. هر که خواست ميتواند نگاهي بکند و
ببيند آن سالها ربيحاوي «کدام همه کار» و «کدام همه خواننده مشتاق» داشته.)
در نامهي اول ربيحاوي ادعا
دارد که حرفهاي اسدي و ديگر اعضاي «فرقهي مخوف» بر ضد او و امثالش از سر حسادت
است. نسخهاي که براي اسدي ميپيچد چنين است:
«البته كه ]اگر؟[ جنبهش را داشت آپارتماني در پاريس يا
لندن يا هر شهر ديگر در دنيا داشته باشد در مركز واقعي رويدادهايي كه او درحال
حاضر نسخههاي بدليش را پس طواف دادن دور سر مترجم و ناشر و مميزچي مطالعه
ميكند. جاي اصلي او اينجاست مسلح به لااقل يك زبان زنده دنيا در لاي آن حلقههاي
ادبي با معشوقه پاريسي يا لندنياش بيواسطه مترجمان داخلي در ميان آدمهاي
واقعي با تجربههاي متفاوت از گوشههاي متفاوت دنيا آزادانه بجاي اينكه هرعصر
خود را در كافه شوكا هدر بدهد با همان آدمهاي هرروزهي آنجا ،
در اينجا هر هفته آدم تازه اي را ملاقات مي كرد و هر هفته با يك پديده
تازه هنري مواجه ميشد چنان نزديك كه قابل لمس ، خب آيا در آنصورت باز هم اينجور با خشم
سر فحش را به مردم مي كشيد؟ من مطمئنم نه...»
آدم بايد گول و منگ باشد که
خيال کند داشتن آپارتماني در لندن يا پاريس «جنبه» ميخواهد! بايد دروغگو و شياد
باشد که ادعا کند هر که در خارج است دارد «با معشوقههاي لندني و پاريسي» «بيواسطهي
مترجمان داخلي»! «لاي آن حلقههاي ادبي» غلت ميزند! و مهملگو و پريشانگوست اگر
ادعا کند «هر هفته آدم تازهاي را ملاقات» ميکند و «با يک پديده تازه هنري مواجه»
ميشود. چه جهلي ميخواهد که يکي وسط اروپا بنشيند و اين درک و تصور ماقبل عشيرتي
از فرنگ را و اين ياوهها را به هم ببافد. و اگر اين جهل مرزي ميشناخت ربيحاوي در
فاصلهي چند روز چنين مفتضحانه خود را لو نميداد؛ ببينيد همين آقا که هفت هشت سال
است «هر هفته با آدمي تازه و رويدادي تازه مواجه» بوده در مورد روابطش در نامهي
دوم چه مينويسد: «به گمان من امروز خاصه در
كشور فرنگ دوستي امر مهمي مي تواند در زندگي افراد باشد، در زندگي من تعيين كننده
بوده هست طوري كه از چند تا عزيز باقي عمر من، تنها با مادرم علاوه بر دوستي پيوند
ديگري نيز داريم»!
يکي نيست بپرسد آقا پس آن «جنبه» و آپارتمان و «معشوقهي لندني و پاريسي» و «زبان
زنده دنيا لاي آن حلقههاي ادبي» کجاست که بعد از اين همه سال با اين همه توجه که
«غربيها به کار»ت دارند مينالي که «تنها با
مادرم علاوه بر دوستي پيوند ديگري نيز داريم»؟! هوش زير متوسط هم حتا کافي است تا آدم
بداند يک «پديدهي تازهي هنري» براي مشغوليت نيمي از عمر يک هنرمند هم ميتواند
کافي باشد! يا که منظور يک «کار تازهي هنري» است و اين حاصل ذهن شلخته است
که نثر شلخته و مغلوط آفريده؟! و حرفي نميزنم از اين که بلاهت اگر بگذارد و آدم
اگر در خيالات خود فقط نغلتد «ليلا»ي صحرا نشين هم ميتواند خداي مجنون باشد. و
کاري ندارم که آدم اگر عشق را با عقده عوضي نگرفته باشد چه فرق است بين معشوقهي
شيرازي و تهراني و يا هر کجايي ديگر با معشوقهي «لندني و پاريسي»؟!
اما فقط اشاره کنم به «هر
عصر خود را در کافه شوکا تلف کردن»: من چون کافه نشينم و از کافه نشيني خوشم ميآيد
اغلب اين کافههاي مشهور اروپا را که پاتوق نويسندگان بزرگ بودهاند ديدهام اما
همه را روي هم با يکي از چهارپايههاي نه چندان راحت کافه شوکا، کنار همان پيشخوان
دو متري تاخت نميزنم که نميزنم. و عشوهي همهي گارسونهاي مرد و زن همه اين کافهها
را هم با يک سلام «کيا» که در شوکا کار ميکند عوض نميکنم. طبعم پست است و دلم
هواي وطن دارد و نوستالژيکم؟ باشد! اما من آنچه مطبوع ميدانم ميجويم و آن را
اينجاها که ربيحاوي ادعا يا خيال ميکند نيافتم و آنجا چرا! (و حاشيه ۳) تازه از
يارعلي و کورش حرفي نميزنم که پنج هزار سال ديگر هم قهوه جلوي جلنبرهايي مثل من و
ما بگذارند باز هم آقاي پورمقدم و آقاي اسدي خواهند بود. ما، همه جاي جهان نويسنده
داريم که براي معاش هزار کار ديگر ميکنند و نويسنده هستند. و اگر کورش اسدي و
يارعلي پورمقدم را تحقير ميکنيد که نان از کار گل درميآورند که هيهات و جز
خاموشي حرفي نميماند. گول بايد بود و منگ و پرت تا نديد که اگر ننگي باشد بر آن
خاک و آن جامعه است که نويسندهاش به اين اجبار يا انتخاب کشيده ميشود. و خاک بر
سر اين اقامتها در اروپا که هشت و هشتاد سالش هم به ما نميآموزد که آدم را با راه
ارتزاقش نميسنجند: يکي لگن زير پاي اين و آن بيمار ميگذارد و کارش را که
پرستاريست شريف ميگويند، (ميشود پرستار) و يکي هم لگن را (يا برگي کاغذ را) ميگذارد
زير پاي خودش و ... ميشود نويسنده ناشريف. از ريدنهاي خود و ديگران خيليها
ارتزاق ميکنند. بدتر و وقيحتر آن کس است که نان به دروغ و ريا درآورد و هر نرخ که
خواستند بپردازد و باز هم فخر بفروشد!
نامهي دوم ربيحاوي بسيار
گويا است. در آنجا که او به خيال خودش با لحن پندآميز و «حرفهاي كاملا خيرخواهانه»
دارد توصيههايي به کورش اسدي ميکند که خيلي روشن و واضح تصويري از خواست واقعي
او و نمونهاي از نوعي تلقي و برخورد را مينماياند. جملهها آنقدر واضحاند که
احتياج چنداني به تفسير نيست: مينويسد اگر بچههاي داخل و مثلاً اسدي ميدانست که
چه آدمهايي در خارجاند که رابطه «با آنان مي تواند مفيد
بحال بچههاي داخل كشور باشد و يا با ترجمه شدن آثارشان بزبان اروپايي به دنياي
تازه اي نظر خواهند يافت» « او هم با تو از در صلح وارد مي شد نه از در خصم]جنگ؟[ »! (حاشيه ۴) و توصيه ميکند «اينها به نظر من حتي براي آزمايش اين مورد هم شده خب هست ]خوب
است؟[
بكوشند نظر مردم ساكن خارج از كشور را نيز بعنوان خواننده هاي آثار خود جلب كنند»! و بعد از اين هم فراتر ميرود تا لابد از
تجربيات خود مايه بگذارد و به خرفتترينها هم نشان دهد راه درست کدام است و خطاب
به دوستش مينويسد اسدي «كافي ست ارزشهاي نهفته در
كار تو را ببيند و راستش نمي دانم چرا تا بحال مطلب مفيدي بر آثار تو ننوشته»! و «اگر او ميدانست چگونه ميتوانست با يافتن و برجسته كردن زيبايي كار تو كه كم نيست
زمينهاي براي نمايش زيباييهاي خود فراهم كند» ... آيا اين کلمات سخيف توضيحي اضافه ميخواهد؟
اين درس دريوزگي و هوار حقارت و آوار پليدي حيرتانگيز نيست؟ ربيحاوي اينقدر چشم
بسته تاخته که حتا علناً مزد «دفاع» خود را نيز طلب ميکند و مينويسد: «اگر روزي روزگاري دوباره با من مصاحبه كني برايت مثال هم ميآورم»! آيا همين که ربيحاوي «زمينه اي براي نمايش زيبايي هاي خود فراهم» کرده کافي نيست؟ اين لجنزار را بايد بيش از
اين هم زد؟
خدايا نويسندگان پيشکشت، هيچ
مفلوکي را اينچنين حقير و درمانده نکن! دريوزگي و پستي طبع را بر هيچ کس و هيچ
کناسي روا مدار!
ربيحاوي در سراسر اين دو
نامه مستقيم و غير مستقيم، در لحن و حرف و اشاره، سعي در ساختن تصويري از خود دارد
که جعلي است. به يک موردش اشاره ميکنم: مينويسد اينها (يعني اعضاي آن فرقهي
مخوف) «دقايقي بعد از خواندن مطلب من يك
شوراي اضطراري تشكيل خواهند داد كه اينبار كدامشان فحش نامهي ديگري در جواب اين
حرفهاي كاملا خيرخواهانه بنويسد و لابد آنكس كه از فاش كردن چيزهاي خصوصي درباره
خود پروا ندارد شروع خواهد كرد به نوشتن هر آنچه درباره زندگي خصوصي من شنيده
، راست يا دروغ»
آدم اگر بيماري خودمهمبيني و خودبزرگ
بيني نداشته باشد و حد خود را بداند هرگز نميتواند متني چنين سست بنويسد و بعد
خيال کند که حالا عدهاي براي پاسخ دادن به آن مينشينند و شور و غور ميکنند.
گذشته از اين متاسفم که اين پيشگوييهاي عالمانهي ربيحاوي درست از آب درنيامد و مني نشستهام و اينها را مينويسم که نه عضو آن فرقه
و جزو شاگردان گلشيريام و نه از زندگي خصوصي او حرف به ميان آوردم و نه حتا
کوشيدم پاسخي به او بدهم! من فقط نوشتهي او را دوباره و بلند خواندم. و فقط اضافه
کنم که من تا کنون «فحشنامهاي» در جواب «حرفهاي کاملاً خيرخواهانهي» ربيحاوي
جايي نديدهام بنابراين تاکيد او بر «اينبار» را ميگذارم به حساب روشهاي دوستش که
ديگران را دعوت به فحش دادن به خود ميکند! و راهي که لامحاله هر گندآبي به
گودالهاي خرد و حقير ميجويد. (حاشيه ۵)
من چند ساعت خودم را در اين محدوده محبوس
کردم، گفتم در حيطهي کلمات ربيحاوي بمانم تا به شنيدهها اعتنا نکنم و پرونده ورق
نزنم. حالا ديگر بوي تعفن مشامم را پر کرده است. حيرتآور است که يکي که خود را
«نويسندهي قويتري» هم ميداند بنشيند و چنين جبون و زبون سند دريوزگي براي خودش
بسازد و کارنامهي حقارت و بلاهت براي خودش فراهم کند. نه، اين متن متعفن است و
اگر معرف گوشهي کوچکي از نويسندهاش هم باشد که ديگر واي بر ما. من از آنها نيستم
که ادعا کنند طرفدار زيبايياند و با دشنام مخالف و دشنام ميدهند؛ من معتقدم از
بعضي چيزها و از بعضي کسها جز با واژههاي «کثيف» نميتوان حرف زد. و براي پرهيز
از به کار بردن اين کلمات بايد از اين آدمها پرهيز کرد؛ از اينها که در پس ادعاهاي
زيبا خيلي راحت خود را برملا ميکنند و نه در لابلاي سطورشان که در هر سطر نشان ميدهند
مصداق کثافتاند.
من که پرهيز ميکنم. من قاضي ربيحاوي را
نميشناسم و بعد از خواندن اين دو نامه هيچ علاقهاي هم به شناختنش ندارم.
هانوفر ـ ۱۵ ژوييه ۲۰۰۳
حواشي:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ مدتي است دشنام و طعنه به هوشنگ
گلشيري به تهمت و از آن بالاتر و وقيحانهتر حتا به شادماني بر مرگش رسيده است. حب
و بغض و غرض انگار ديگر مرزي نميشناسد. اگر قبلاًها ميشد فرض کرد که مثلاً
گلشيري جاي يکي را تنگ ميکند و حمله و فتنهاي عليه او اينچنين قابل فهم ميشد
امروز ديگر اين غرضها از کساني تراوش ميکند يا نشت مييابد که نه جايي دارند تا
کسي تنگ کند و نه ... هر چه هست مسلم است که هر کس ميتواند اين کار يا آن کار
گلشيري را نپسندد يا به اين عمل يا آن نوشتهي او ايراد و انتقاد برحقي داشته
باشد. اما اين نمونهها که مثال بالا سخيفترينشان هم نيست بيشتر از مقولهي جعل و
تحريف است و تا پرونده سازي نيز پيش ميرود. مردهشور آن ارزشي را ببرد که
پاسداريش محتاج جعل و تحريف است و اثبات حقانيتش جز با تزوير و دروغ ممکن نميشود.
گند بر آن حقيقتي که چنين مدافعاني دارد.
در مورد پايکوبي در مرگ گلشيري دوست
ربيحاوي تا آنجا پيش رفته که مينويسد: «گلشيرى بخت يار بود و حتى مرگ نيز از اين نظر كه در يك وقت مناسب سر
وقت او آمد با او رفيق و همراه بود.»! او
قبلاً نيز مرگ گلشيري را برطرف شدن موانع رونق ادبيات مهاجرت خوانده بود! من در
پاسخ اين ادعا چيزي نوشتهام که در سايتهاي ايران امروز و گويا نيز منتشر شده و
آدرسش از اين قرار است:
http://www.keshmiripour.com/Artikel.htm
۲ـ ربيحاوي مينويسد: «به من برميخورد
اگر به دوستم حرف بد بگويند» و چون بد و ناسزا به دوستش، حسين نوشآذر، گفتهاند و
«تحملش بر او گران آمده» و به ويژه آنکه « چون من كه تو را ميشناسم و ميدانم چه گذشت ها به نفع ديگران كرده ي چه مهرباني ها
به ديگران مي دهي»!پس کورش اسدي را برحذر ميدارد و توصيه ميکند از در صلح
درآيد و «ارزشهاي نهفته در کار» نوش آذر را براي ديگران روشن کند! من کاري ندارم
که دوست ربيحاوي چگونه «مهربانيها به ديگران ميدهد»! و کاري ندارم چرا خودش لااقل
به تلافي هم که شده اين ارزشهاي نهفته را کشف نميکند، فقط نگاهي ميکنم به
عبارتهايي که همين نوش آذر خطاب به همين اسدياي نوشته که ربيحاوي «مثل همان سالها
دوستش ميدارد» و ميپرسم پس چرا تحمل اينها بر تو گران نيامده؟
نوشآذر پيش از آن نوشتهي
اسدي و بدون اين که حتا اشارهاي هم به او شده باشد دربارهي کورش اسدي مينويسد:
«اينها از اربابشان و از آقايشان ياد گرفتهاند
دشنام بار آقاي براهني كنند. آنموقعها يكي از شرطها اين بود كه به براهني فحش
بدهي. تقصير آقاشان است. اگر بنا بر پادوگري نبود چشم داشتند براي ديدن. وقتي الگو
باشد آن مرتيكهءلات، بيشتر از اين نميشود انتظار داشت. خوبيش اين است كه زمانهء
اين حرفها گذشته. اما خب ساعت بعضيها خوابيده. وقتي آدم را چرتي بار بياورند ...» و اينها همه به جرم همان يک جمله دربارهي
کار براهني! و با اينحال دل نازک ربيحاوي «به درد نيامد» گرچه اسدي را «مثل همان
سالها دوستش ميدارد»! آيا ربيحاوي و دوستش به ما نميخندد اگر اينها را باور
کنيم؟!
به هر تقدير نوشتهي کورش
اسدي با عنوان «مجسمه حقارت» مربوط ميشود به بعد از اين دشنامها و آدرسش چنين
است: http://pookebaaz.blogspot.com/
۳ـ ادغام نسل اول مهاجران همهي کشورهاي
غير اروپايي در اروپا مسئله بغرنجي است که همچنان يکي از موضوعات تحقيق و بررسيهاي
جامعه شناسان و روانشناسان اجتماع و حتا فلاسفه است. اينجا جاي اين بحث نيست اما
همينقدر اشاره کنم که لااقل تجربهي اين همه ايراني و وضعي که ما داريم و ميبينيم
نشان ميدهد که حکايت به اين سادگيها هم نيست و فاصلهها به اين راحتي و با ادعا و
توهم پر نميشود. زندگي اغلب ماها در خارج و نوع روابطمان گواه اين بغرنجي است.
خيالبافيها و ادعاهاي دروغ از کتابها و فيلمها خوراک ميگيرند.
۴ـ در مورد ترجمه و ارايهي کارهاي فارسي
در کشورهاي اروپايي هر کس نگاهي به حال و کار اغلب نويسندگان و همينها که بيست
سالي است در خارجاند بکند ميبيند که اينجا اگر کسي گلي داشته باشد بر سر خود ميزند.
کارهاي بزرگتر از اينها توسط موسسات انتشاراتي معتبر منتشر شد و آب از آب تکان
نخورد، ديگر چه رسد به چاپ کتابي به آلماني نزد ناشري ايراني و آن هم با ضرب باج و
تمنا و خرج جيب! و آن «هفتهاي يک آدم تازه» را هم ميتوانيد از اينجا ببينيد که
پس از بيست سال اقامت و سگدو زدن و پشت هر دري موس موس کردن، مجيز روزنامهنگار
بيست و چند سالهي پرت و بيسوادِ فلان روزنامهي بيحيثيت و بياعتبار را گفتن
دستور روز و مشغلهي امروز حضرات شده با آن همه ارتباطها و «توجه که فرنگيها به
کارشان ميکنند»! و يک جو شعور کافي است تا آدم دريابد اين گورها که بر سرش روضه
ميخوانند خالي است و بهتر است نماز حاجت را جايي ديگر بخوانند!
۵ـ ناصر زراعتي در نامهاي به سايت ايران
امروز از آنها خواسته که مطالبش را در بخشي که «زير نظر» حسين نوشآذر است نگذارند. او هم خطاب به زراعتي مينويسد که:
«در نهايت ناجوانمردي و در كمال بي شرمي و در كمال
حقارت با منطق زندگي خود و منطبق با نظام نامنظم زندگي خود مانند يك مرد
درمانده خود را با من و با نام من درگير مي كنيد؟ مگر من مسوول درماندگی و
واماندگي شما و امثال شما هستم كه نام من خوار چشم شماست و
به پاي لنگ شما خليده است؟ مشكل از نام نيست. درد شما ناتواني شماست و ناراهواري
پاي لنگ شما در راهي كه از روي حقارت و حماقت آغاز كرده ايد. وقتي نطفه آدم برسد
به پسر حسين سبيل بيش از اين هم نمي شود انتظار داشت. شما حقير هستيد و من شما را
تحقير مي كنم. خط شما كج و ربط شما از اساس بي ربط است.»
زراعتي هم در نامهاي علني به ايران
امروز اين ماجراها را با آرامش و بدون هيچ فحشي برملا ميکند. نوشآذر در پاسخ به
نامهي اول دوستش قاضي ربيحاوي از اين ماجرا اينگونه سخن ميگويد: قاضي جان! من به عجز همخانهء تو در آن سال هاي نكبت احترام مي گذارم
و هر وقت احساس بيچارگي مي كنم، او را به ياد مي آورم. ممكن است اشتباه كنم. ممكن
است اين شخص تا اين حد بيچاره نباشد. اما اين حسي است كه از اين شخص در وجود من
پيدا شده است. يك خانمي بود آن موقع ها به نام فروغ براي من نوشت اين آقا هر چه
هست دروغگو و بي شرف نيست. فروغ خانم راست مي گفت. گربهء او شرف دارد به امثال
ناصر زراعتي كه در "كمال آرامش" و در پوشش ادبيات فله ها و در كمال بي
هنري به خاطر انتشار مثلا يك داستان يا به دست آوردن يك موقعيت نان آور حتي به
مادر خود هم خيانت مي كنند. اين شخص گربه پرست حداقل اين قدر شرف دارد كه دشمني اش
را با صراحت نشان مي دهد. حداقل تكليف آدم با او معلوم است. اگر هنوز يك نيمچه
احترامي براي رفيقش قائل هستم به اين خاطر است كه با شهامت دست به قلم برد و با
شهامت اعلام كرد كه لجن زاد و لجن زاده است و مرا لجن خواند.»
نامه و توضيح ناصر زراعتي را
ميتوانيد در وبلاگش بخوانيد:
http://naserzeraati.persianblog.com/
نامهي اول قاضي ربيحاوي را در اين آدرس:
http://www.nushazar.de/archive/2003_07_05_index.htm
و نامهي دوم را اينجا پيدا ميکنيد:
http://www.nushazar.de/blog/more.php?id=65_0_1_0_M
|