_______________________________________

Behzad Keshmiripour: Lyrik, Essays, Übersetzungen, ...

 

 

Borj_____

 

 

«حذفهایی به قرینه ‏ی مستی» و دو یادداشت دیگر

پیمان هوشمندزاده


«قدمت سابقه» در «تبعيد ايران»


چهار شعر  از محمود داوودي


نه! نباید دوباره به راه بیفتیم!

یداله رویایی، درباره جایزه صلح نوبل


چند شعر از مانا آقایی


من و بیژن جلالی

پاکسیما مجوزی


هفت خاج رستم

داستانی از یارعلی پور مقدم


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من و بيژن جلالي

پاکسیما مجوزی

وقتي هفت ، هشت ساله بودم مي دانستم مادرم با مردي همكار بوده كه اهل شعرو شاعري است . از صحبت هاي بين پدرو مادرم مي فهميدم كه آن مرد هميشه تنها بود و تا آخر عمر با شعرهايش زندگي كرده است . بزرگتر كه شدم با داستان هاي خيالي و تعقيب و گريزهاي توي خوابهايم ، داستان هاي في البداهه تعريف مي كردم تا اينكه براي اولين بار كتـــاب به دست گرفتم . هميشه پـــدرم را مي ديدم كه كتــاب
مي خواند و بارها دفتر خاطرات مادرم را خوانده بودم و مي دانستم چگونه در آن شب برفي دي ماه پا به اين دنيا گذاشتم .
نام آن مرد شاعر و شعرهايش همــيشه در پــس زميــنه ذهــنم وجود داشــت . حتــي مي دانستم چند بار هم به خانه ما آمد بود وعكسهايش را هم ديده بودم . اما شناخت بيشتري از او نداشتم . مادرم از شركت نفت به ميل شخصي بازنشته شد و همه چيز در گذر زمان محو شد تا من بزرگ شدم و شيفته كتاب و داستان ؛ هدايت را شناختم و دانستم كه آن مرد شاعر كسي نيست جز بيژن جلالي ، خواهر زاده صادق هدايت.
دبيرستان را تمام كرده بودم و رشته روزنامه نگاري را براي ادامه تحصيل انتخاب كردم؛ باز هم چند سالي گذشت ، از گروه نظرسنجي به ايران سپيد و از آنجا به گروه ادب و هنر روزنامه ايران رفتم . شايد از همان جا بود كه كار حرفه اي ام شروع شد و از همانجا دانستم كه داستان نوشتن را دوست دارم و بايد تمام آن فكرها و خوابها را مكتوب كنم . گفت و گوهايي با شاعران ، نويسندگان و اهل ادب راه انداختيم . يكي از آنها بيژن جلالي بود . حالا ديگر مي دانستم آن مردي كه هرازگاهي حرفش در خـانـه مـا مـي آـيد چـه كـسي اسـت . بـه يــاد حرفــهاي مـادرم
افتادم : “ تازه به دنيا آمده بودي و شير خواره . جلالي مي دانست كه تو را دارم . به من مي گفت زودتر برو تا بچه كوچكت گشنه نماند .” حالا آن بچه كوچك بزرگ شده بود و مي خواست با او مصاحبه اي در باب شعر داشته باشد .
به خانه اش رفتيم . خانه اي در شمال شهر ، به سبك قديمي و ظاهري آجرنما و حياطي كه در آن فصل سرما درختان بدون برگ داشت . چند سگ بزرگ خانه اش را نگهباني مي كردند . جلالي گفت آنها از رنگ سياه مي ترسند و تمام لباسهاي من سياه بود . پسري با لباس سربازي آنجا بود كه پيش جلالي مي ماند . از سگهايش گفت و از اينكه در سالهاي گذشته چندتايي گربه داشته . خانه اش خلوت و ساكت بود و مي شد حدس زد اين خانه ي مردي اســت كــه هيــچ زنــي در آن قــدم برنداشته است . ما را به اتاق كارش راهنمايي كرد . اتاق كاري كه پر بود از كتاب و چند صندلي قديمي لهستاني . صندليها پر بود از جيرجيرهاي دلنشيني كه نشان از عمر طولاني آنها داشت . ميز كوچكي هم بود . پارچه اي قديمي روي آن کشيده بودند . در استكانهاي دسته نقره اي چای ريخته شده بود . نقره ها رو به سياهي مي زد . انها را روي ميز كوچك وسط اتاق گذاشته بودند . صحبت از شعر شد و زندگي او كه مي گفت هميشه با شعر زندگي كرده و مجموعه آخرش هم “‌ در باره شعر ” بوده ،‌ شعرهايي كه براي شعر سروده . كمي آن طرفتر جايزه مجله گردون هم بـــــه چشـم مي خورد ،‌ جايزه اي كه بخاطر شعرهاي جلالي به او اختصاص داده بودند .
درابتدا خودم را معرفي نكردم و گفتم :‌‌‌ “ مجوزي هستم .”‌ جلالي كمي فكر كرد پدرم را مي شناخت و تازگي اورا درشوكا ديده بود . گفت :‌ “ مجوزي نداشتيم ، امـــا ماموري داشتيم . ” ماموري فاميلي مادرم بود و او به خوبي توانسته بود نقطه مشترك بين اين دو نام را پيدا كند . به او گفتم كه درست حدس زده و من دختر خانم ماموري هستم . نگاهي كرد وزمزمه وار گفت :‌‌‌ “ وقتي شما ها را مي بينــــم ، مي فهمم كه چقدر پير شده ام .”‌
مصاحبه انجام شد و هواي سرد آن روز رو به غروب مي رفت و سپس تاريكي . بعداز مصاحبه بود كه داستان “ طرح وهم ” را خواندم و دانستم روي صندلي اي نشسته ام كه سالها قبل متعلق به صادق هدايت بود و او بارها روي آن نشسته و فكر كردم كه آدمها چه زود مي روند و اشياء چه طولاني مي مانند . كار تحقيق روي هدايت را هم به تازگي شروع كرده بودم ، سوالاتي از هدايت داشتم كه مطرح كردم و جلالي آنان را هرچند كوتاه اما پاسخ داد . مي گفت : “ آن سالها وقتي به پاريس رفتم جواني نوزده ، بيست ساله بودم ، كه هدايت چند وقت بعد خودكشي كرد .”
خيلي خوب هدايت را به ياد داشت واو را مثل همه ، همان هدايت صدا مي كرد . از پدر و مادرم پرسيد و معتقد بود آنها افرادي هنر دوست هستند . از روزي ياد كرد كه كتابي را در شوكا به پدرم هديه داده بود و از مادرم كه زني دقيق وداراي وجدان كاري بوده و هميشه خاطره اي خوبي از او در ذهن داشته .
با يك بغل حرف به خانه آمدم و همان باعث شد تا مادر شماره اش را بگيرد و با جلالي از روزهايي حرف بزند كه سالها از آن گذشته بود و در يكي از روزهاي ارديبهشت ماه هيكلي كوچك و نحيف از پله هاي خانه ما بالا آمد و مهمانمان شد . قبل از آمدن به مادرم سفارش كرده فقط پلو ومرغ مي خورد باكمي سوپ ،‌ چيز ديگري تهيه نبيند . مادر غذاي مخصوص اورا درست كرده بود وجلالي تا ساعت دوازده پيش ما بود و باز هم از شعر گفت و از داستان شنيد .
موقع رفتن ، زماني كه سوار ماشينش شده بود و مي خواست از كوچه مان بيرون برود . ميله آهني سركوچه را نديد وتصادفي كوچك كرد ، اما رفت و قرارشد روز ديگري هم بيايد . به مادرم گفته بود : “ تا سه نشه ،‌ بازي نشه ، بازهم بايد بيآيم . ”
اما ديگر نيآمد تا بيست وچهارم دي ماه كه براي هميشه از اين جهان رفت .
چند روزي از رفتن هميشگي اش گذشته بود كه يادش كردم ، مي دانستم نيست ولي تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم . تلفن بعد از چند زنگ روي پيغام گير رفت و حالا صداي جلالي را مي شيندم كه مي گفت : “‌ با سلام با شيندن صداي بوق پيغام خود را بگذاريد . ”‌ با خود زمزمه كردم حالا بدن نحيف و كوچك اين صدا در كجاست ؟ راستي فروغ چه زيبا سروده : “ تنها صدا است كه مي ماند . ”



دي ماه 1381
 

وبلاگ پاکسیما مجوزی  Z

 

 

 © Behzad Keshmiripour 2002-2003