من هیچ چیز را هیچ
چیز ندارم
صدا
یک شعر از سلسله شعرهای «اوراد بیگاه» |
من تو را تا نفرت دوست دارم.
اين خيابانها نامي ندارند، اين کوچهها نامي ندارند،
اين شهر جز به نام تو ناميده نميشود. شهر مفقود...
برگها سرودي مزخرفاند. بايد کلمه ابداع کنيم، بايد
حروفي از جايي بدزديم. اين خواب خراب است، اين بيداري
خواب است، ما نيستيم. بايد صدايي بيايد از جايي. کلمات
را نياوردهايم. اين رود ايستاده تا از کنارش بگذريم،
اين پل خواب است. تو بايد نامي داشته باشي، حتماً
داري، من هم.
يک روز شعر تو را خواهم مرد.
صدايم کن. چرا اين دستها ساکتاند؟
من تو را دوست دارم.
من بايد زنده بمانم. بايد تو را تنفس کنم، هيچکس
نميداند تو تمام ميشوي، هيچ کس تو را به ياد نخواهد
آورد.
يا حرفي نبود يا کسي نبود،
هميشه همين بوده، هميشه همين... نام اين ديوارها، نام
اين درها، نام اين باد، نامهاي يادها، حافظهي خسته،
تهي، شبهاي هياهو، شبهاي مادر... سکوت.
بايد صدايي از اين درختها درآيد، درختهاي مجهول.
من هميشه به فکر شنهاي روانم. من هميشه در ابتداي فکر
ميخوابم. من دروغم. فکرهاي مرا خواب کابوس ميکند.
روان مجهول من پر است از خوابهاي ساکن، سنگين.
من بايد چيزي ميگفتم. من از اصرار اين نگاهها وحشت
ميکنم. من از من خستهام. من با کلماتم بيگانهام.
من از نفرت پرم.
بدون نفرت نميتوان دوست داشت،
نميتوان دوست داشت.
بايد گشت، بايد ابداع کرد،
بايد سکوت را گفت، بايد گفتن را سکوت کرد. من در
جستجوي نام تو از تو پر شدم، در جستجوي نامها، ساعات
گم ميشوند، ثانيهها مرا به ياد ندارند، سالها با من
بيگانهاند. سرودي بخوان، هجاي جستجو تکرار ميشود، من
باقيماندهي خشتي از بابلم. من لُکنتم.
من هيچ چيز را هيچ چيز ندارم.
ما پير ميشويم، کودک ميشويم، کسي ما را بازنخواهد
شناخت. اين سنگفرشها به ما عادت نخواهند کرد. اين
درهها آوازهاي ما را انعکاس نخواهند داد.
بايد غاري باشد، بايد اثر
انگشت من بر ديواري باشد، بايد خدايي باشد تا من بندگي
کنم.
من اگر نام تو را ميدانستم تا اعماق اين رود سکوت
ميکردم، تا آوندهاي اين درخت پياده ميرفتم. نام اين
درخت را به من بياموز تا در مويرگهايت بخوابم.
با من سکوت کن، با من تا نفرت دوست بدار!
|